کتاب بابام که مرد (برای دریافت فایل کتاب کلیک کنید.) نوشته استاد سید عباس سیاحی
چاپ شده توسط شرکت سهامی کتابهای جیبی
تهران ۱۳۵۳
شنبه دو ماه بعد
امروز هم به دیدن سید یاسین رفتم. اما نه در خانه، در بیمارستان. من و دکتر عبادی با هم وارد اتاق شدیم. توی اتاق ده تا تخت گذاشته بودند و روی هر تخت یک مریض خوابانده بودند. آن گوشه اتاق یک دکتر و ده بیست تا از دانشجویان دانشکده پزشکی دور یک مریض جمع شده بودند. درست مثل لاشخورهایی که دور لاشه یک مردار جمع میشوند. بقیه مریضها هم وحشت زده درست مثل گوسفندهایی که توی قصابخانه به انتظار نوبت سر بریدن خودشان گوسفندهای دیگر را نگاه میکنند، آقا دکتر و شاگردانش را تماشا میکردند و میخواستند یک جوری از مرض زندگی سوز هم اتاقیشان سر در بیاورند. بابام تختش وسطهای ردیف شمالی اتاق بود. داشت «مریض گز» ها را تماشا میکرد. این اسمی است که خودش روی دانشجوهای پزشکی گذاشته بود. برگشت و مثل اینکه قبلا خبرش کرده باشند که به دیدنش رفتهام دستهایش را به طرف من که به طرفش میرفتم پیش آورد و گفت: «بابا الهی قربوند بشم چرا اینقدر زحمت میکشی؟» من از حالت بابام گریهام گرفت اما باز هم جلو خودم را گرفتم. خیلی وحشتناک بود. توی قیافهاش فقط وحشت دیدم. وحشت مرگ. چشمهاش گود افتاده بود. روی استخوانهایش فقط یک پوست مانده بود. همان یک ذره گوشتی هم که در بدن لاغرش بود آب شده بود. ساق پاهاش درست به کلفتی مچ دست یک بچه شیری شده بود.
یاد گذشته بابام افتادم. برای من این پاها خیلی معنی دارد. این یک جفت پا با من خیلی چیزها میگویند. بابام با این پاها سه چهار بار پیاده به کربلا رفته. همین پاها هفت هشت بار به مشهد رفته.
این پاها همان پاهایی است که اقلا شصت سال آزگار روزی بیست تا سی کیلومتر راه رفته. این پاها همان پاهایی است که سر جاده طرق کار کرده و صد تومن پول نقره که یک من سنگ شاه وزن داشته، مزد گرفته و به خانه آورده است تا من که هنوز توی شکم مادرم بودهام زنده بمانم و زندگی کنم. این پاها همان پاهایی است که تا یک ماه پیش از این به دنبال بار نمک میدویده تا مادر بد زبان و بی عاطفه من روزی ده دوازده تومن پول داشته باشد که خرج کند و به این پیرمرد بد و بیراه بگوید. درست است که این هم جوابش را میداد ولی من میدانم که آن زن چقدر این مرد را رنج میداد.
من شاهد زحمت کشیدن و خون جگر خوردنهای این مرد بودهام. من تمام دشتها و بیابانهای کاشان و قم و ساوه و زرند و غار و پشاپویه و شهریار و کرج و ورامین و … را به همراه این مرد دویدهام و رنجهایی را که کشیده است دیدهام. من شاهدم که این مرد با روزی سی شاهی شکم خود را سیر میکرده است. در صورتی که همان روز ده دوازده تومان کاسب بوده و بقیه اش را برای آن زن فرستاده است. اما امروز توی بیمارستان حس کردم که همین پاها شاید تا یک ماه دیگر زیر خاک باشد.
بله «سید یاسین مظلومی» نمکی سر پل سیمان، که پدر من است کبدش از کارافتاده است. شکمش آب آورده است. شکمی که هرگز رنگ آبجو و عرق و شراب و ویسکی را ندیده، شکمی که اقلا شصت سال از هفتاد و پنج سال عمر صاحبش، با روزی یک نان جو خشک و خالی سیر شده است. من چه میدانم شاید هم حالا آب آورده است تا نانهای خشک جو آب بکشند و خیس بخورند.
بابام امروز خیلی خوشحال بود. میگفت یک کیلو از وزنش کم شده است. یعنی یک کیلو آب شکمش در رفته است. بیچاره پیرمرد خودش نمیدانست و نمیدید که این یک کیلو آب شکمش نبوده بلکه ته مانده گوشت بدنش بوده است.
پیش از اینکه وارد اتاق بشویم با دکتر عبادی حرف زده بودم. راست یا دروغ، میگفت با این دواهایی که از بیرون خریدیم و به او میدهند حالش رو به بهبود است. گفت وضع پرستاری و غذای مریضخانه اصلا خوب نیست. پولی را که آدم بابت دوا میدهد فیالواقع دور میریزد. دوا باید به قاعده و به موقع به مریض برسد. و کی برساند؟ پرستار. قرار شد فردا بابام را به خانه ببریم و بعد از ظهرش من بروم پیش دکتر و او شاید یک بیمارستان خصوصی پیدا کند که ارزان بگیرند و بعد بابایم را ببریم مریضخانه خصوصی. دکتر میگفت که اگر پرستاری خوبی ازش بکنند حالش خوب میشود.
به بابام گفتم: «فردا از اینجا میبریمتون» گفت: «نه همین جا خبه» بعد گفت: « آخه باباجون، قربونت بشم الهی چقدر پول خرج کنی؟ همین جا میمونم، یا میمیرم یا خوب میشم. همین جام که هستم روزی کلی پول دوا میدی. خیر سرشون تازه مثلا مریضخونه دولتیه. مگه من چی چی خرج تو کردم بابا که تو اینقدر خرج من میکنی؟»
گفتم: «نه آقاجون فکر این چیزهاش را نکن خدا خودش میرسونه. مگر اون سال را یادت نیست که از قم تا تهرون پیاده اومدیم و فقط نون خشک خریدیم و تو راه خوردیم. دیگه بدتر از اون که نمیشه. اگر هم نخوای مریضخونه خصوصی بریم باز خونه بهتره.»
همین که اسم خانه را شنید از وحشت رعشه به بدنش افتاد، گفت: « نه نه همین مریضخونه خیلی به از خونست. الان یک کیلو شکمم وچیک شده.»
من میدانستم که برای پولش نیست. برای بهتر بودن بیمارستان هم نیست که میخواهد اینجا بماند. او از شنیدن کلمه «خونه» یاد فحشها و نحسیهای مادرم افتاد و وحشت کرد. این زن بد زبان بی عاطفه خیلی این مرد نازنین را چزانده.
بیچاره پدرم اگر وضع زندگی نکبت بار من را بفهمد آنا دق میکند. اگر مادرم بعد از چهل سال زندگی مثلا از دست بابام خسته شده و نحسی میکند، زن خودم بعد از هفت سال بنای فحش و بد و بیراه را گذاشته. تازه مادرم یک زن عامی و بی سواد است. اما زن من خدا نخواسته دیپلمه و تحصیل کرده است. تمام سعی این زن این است که من را از زندگی مایوس کند. هر کاری که من بکنم یک اما روش میگذارد. نشد که یک بار با هم بیرون برویم و از من صد تا ایراد بنیاسراییلی نگیرد. روزهای اول ازدواجمان همین که با هم پایمان را از در خانه بیرون میگذاشتیم، با سقلمه توی پهلوم میزد که: «چرا میشلی و راه میری؟» من تا آن وقت نمیدانستم که میشلم. کسی هم به من نگفته بود که میشلی. زنم بری اولین بار این را به من گفت و از آن روزبه بعد راستی راستی می شلم و راه میروم. زنم معتقد است که برای این که لج او را در بیارم بیشتر میشلم. اما حقیقتش این است که از بس این زن به من تلقین کرده است، این طوری شدهام. از این موضوع گذشته همیشه زندگی فقیرانه پدر و مادرم و گذشته خودم را به رخم میکشد. از تربیت غلط خانوادگی من حرف میزند. تا دهن باز کنم خواهر و مادرم را جلو چشمم میجنباند. همیشه جلو بچههام خوارم میکند. خیال میکند ازش میترسم. هرچه ملاحظه زن بودنش را میکنم به حساب تشخص خودش و بی عرضگی من میگذارد. حتی یکی دو بار دست بلند کرده که بزندم.اما من همیشه دندان روی جگرم گذاشتهام و با خونسردی و گذشت نگذاشتهام کارمان به جاهای باریک بکشد.
بیچاره پدرم! از این چیزها هیچ خبری ندارد. یعنی خودم خبردارش نکردم. دلم نمیخواست خیال خوشش ر به هم بزنم. دلش خوش است که پسرش با عملگی درس خوانده و به جایی رسیده و زن و بچه دارد و خیلی خیلی خوشبخت است. همین امروز به دکتر گفت: «آخه آقای دکتر من یک قرون هم خرج درس خواندن این پسر نکردم. خودش رفت و خوند. هم کار میکرد وهم درس میخوند. حالا چرا باید هر چی داره خرج من کنه؟»
بعد روش را به طرف من کرد. توی چشمهای ریز وگود رفتهاش اشک جمع شده بود و گفت: «بابا الهی قربوند برم. بابا منا ببخش. بابا من چقدر در حق تو ظلم کردم. بابا تو اون سن و سالی که همه بچههای هم سن و سال تو تو کوچه بازی میکردن من تو را توی بیابانها دواندهام. بابا تو را به خدا کمتر خرج کن و بیش از این منا خجالت نده.»
از این حرفها و حالت پدرم گریهام گرفت. گرمی اشک را روی گونههایم احساس کردم. از خودم بیزار و منزجر شدم. من خودم میدانم که آن طور که باید و شاید به پدرم کمک نکردهام و ای کاش هزار یک بزرگواری او را من داشتم.
خیال میکند که من هم مادرم هستم، که سید یاسین که سید یاسین عمله طرق را ازیاد ببرم. خیال میکند آن روزهای بچگی از یادم رفته که با هم برای هیزم کنی به بیابان میرفتیم و ظهر که میشد لب یک چشمه زیر تک درختی که توی آن بیابان بزرگ بود مینشستیم و دوتا نان جو خشک را آب میزدیم که بخوریم. من آن روزها را خوب به یاد دارم درست مثل دیروز است، پدرم انها را دستمالی میکرد و هر جایس را که برشته و آب کشیده و نرم بود جلوی من میگذاشت و جاهای خشکش را که آب بر نمیداشت خودش سق میزد. من این جور محبتهای بی ریای بابام را خیلی خیلی دیدهام. اما هیچ وقت این جور مواقع توی صورتم نگاه نمیکرد. که مثلا محبتش را به رخ من بکشد. من از سید یاسین انسانیتهایی دیدهام که هرگز نمیتوانم فراموش کنم. برای اولین بار در عمرم از این که دنبال پول نرفتهام ناراحتم. اگر پول داشتم به هر وسیلهای که بود سید یاسین را به فرنگ میبردم تا اگر خوب هم نشود و بمیرد وجدانم راحت باشد که خرجش کردم. اگر چه سید با حرف و عملش همیشه دنبال پول رفتن را در نظر من یک عمل بد و پست جلوه داده است.
امروز بابام به دکتر گفت: «آقای دکتر من برا مردن آمادهام. شکر خدا چیزی باقی ندارم. پسرام بزرگ شدهان. زن و بچه دارن. دخترم شوهر کرده و بچه داره امروز حساب کردم دیدم من که بمیرم دوازده نفر از من باقی میمونن.»
بعد روش را به من گرداند و دستش را به طرف خدا (خدای بابام همیشه یا تو سقف است یا تو آسمان) دراز کرد و گفت: «الهی زندگیت از این هم بهتر بشه»!!!.
بیچاره پیرمرد. چقدر ساختن این خانه صد و دوازده متری خوشحالش کرده. هر دو سه ماه یک بار که برای دیدن بچههای من تو این خانه میآمد از دیدن این خشت و گل که مال پسرش بود حتی بیشتر از دیدن ما حظ میبرد.
باز هم بیچاره پیرمرد. اگر واقعیت را بداند. یعنی بفهمد این خانه برای من مثل زندان است. آن وقت چه کار میکند؟ اگر بداند که جد و آبای من توی این خانه روزی صد دفعه زیر و رو میشوند. آن وقت آن کاخ خوشبختی که توی خیالش از این خانه برای من ساخته است خراب شود؟ کاش روی سر خود من خراب میشد تا از شر زنم خلاص شوم. شاید هم روی قلب پیر خودش خراب بشود. نه. من اصلا نمیخواهم. اما من خودم به هر حال هیچ وقت دل به این خانه نبستهام و هرگز هم نخواهم بست.
پریروز زنم بیشرمی را به جایی رساند که میخواست با سیخ کباب بزندم. من هم برای اولین بار از جا در رفتم. مثل یک گنجشک بلندش کردم و بردمش بالای سرم. نزدیک بود که بکوبمش روی موزاییکهای توی راهرو. اما یک هو عقلم سر جاش آمد. شیطان را لعنت کردم و باز صحیح و سالم گذاشتمش زمین و گفتم: «ببین تو این هفت سال هر وقت که دعوامون میشد میتونستم همچی کاری با تو بکنم اما دلم نمیخواست. از این به بعدشم میتونم ولی باز جلو خودمم میگیرم. برو حیا کن!» زنم ماتش برده بود. حتی یک کلمه هم حرف نزد. رنگ و روش شد مثل گچ دیوار. من بی اعتنا از خانه آمدم بیرون و رفتم بیمارستان پیش بابام. از حال بچههام و زنم پرسید گفتم: «همشون خوبن و میخواستند بیان شما را ببینن اما چون مریضخونه است نخواستم که بچهها بیان، زنم هم وایساد که بچهها را بپاد. بابام گفت: «نه! نه! باباجون هیچ وقت نیذار که بچهها بیان توی مریضخونه. اصلنم راضی نیستم که زنت بچهها را ول کنه بیاد، الهی که خیر هم را ببینید. قدرش را دانسته باش که زن خوبی داریاگر گیر نی مثل مادرد میافتادی اون وقت میفهمیدی زن چه آفتی میتونه باشه.»
بیچاره بابام، خوشا به حالش، بی خبری چه دنیای خوبی است. نمیدانست که یک ساعت قبل چه اتفاقی افتاده بود و نمیداند شب که به خانه برگردم زنم رفته خانه باباش و نصف شب باباش تلفن میکنه که برای من هارت و پورت بکند. اما من با خونسردی به او میگویم » تو قاضی، هر کاری که بکنی قبول دارم.» و با همین حرف بادش را خالی میکنم.
بیچاره بابام نمیداند الان که دارم این یادداشتها را مینویسم زنم به خانه برگشته است و الان خودش و خواهرش و بچهها توی اتاق بزرگ روی تخت خوابها راحت خوابیدهاند اما من با یک تشک بیملحفه، تنهای تنها، مثل آدمهای در به در توی اتاق کتابخانه مچاله شدهام. خودم هستم و خودم. هیچ کس را ندارم که براش درد دل کنم تا شاید یک ذره دلم خنک شود.
این راه حلی است که جناب ریش سفید محکمه یعنی پدر زنم - وهیات قضات - یعنی خانوادهاش - فکر کردهاند. برای این که مردم نفهمند که من و دخترشان دعوا کردهایم و با هم قهریم باید هر دو توی این خانه زندگی کنیم. اما این طوری! به عبارت دیگر این راه حل این بوده استکه من خرج خانم و بچهها و خواهرش را بدهم. پول قسط خانه را هم که به اسم خانم است بدهم. پیش در و همسایه هم مترسک خانم و بچهها و خواهرش باشم.
البته این را خودم خواستم که خانه به اسم زنم باشد. یعنی این کاری بود که پدرم به من یاد داد. او هم به وقتش خانهاش را به اسم مادرم کرده بود. به عقیده بابام برای مرد ممکن است هزار جور گرفتاری پیش بیاید. وقتی که پول و خانه در دست زن باشد اگر مرد گرفتار شد زن میتواند با بچههایش زندگی کند. من از این کار پشیمان نیستم که هیچ خیلی هم خوشحالم. چون حداقل فایده این کار این است که آدم به یک جای به خصوص به اسم خانه دلبستگی پیدا نمیکند. هر چند که هم مادرم و هم زنم هر دوشان ثابت کردهاند که من و پدرم هر دومان اشتباه میکنیم و نه تنها مالک این خشت و گل نیستیم بلکه مثل آدم موظف باید همیشه دست و کیسهمان را هم پر کنیم تا این غربتیه گرسنه نمانند. بله این دلبستگی نیست. ریش بستگس است.
بیچاره بابام این است سرنوشت پسرت که خیال میکنی زن درس خوانده و بچههای خوب و خانه و زندگی راحت دارپ.
اما من تا زندهام هرگز این خیال خوش تو را به هم نمیزنم. همان طور که تا حالا پیشت تظاهر کردهام باز هم تظاهر میکنم که با زنم خیلی خوبم و خوشبختترین آدمهای روی زمینم. چه اشکالی دارد. من که نمیتوانم مرض زندگی سوز تو را معالجه کنم، اقلا میتوانم با تظاهر به خوشبختی در این کشاکش مرگ خیالت را از بابت اولادت که خودم باشم ناراحت نکنم.
حقیقتش این است که زنم هم تقصیری ندارد. من و او از یک طبقه نبودیم و زبانمان هم یکی نیست. در واقع او زن من نشد، زن لیسانس من شد. زن من نشد که با من زندگی بکند. زن یک جوان گدا گشنه شد که به سرش تسلط داشته باشد. حالا بیچاره عملا حسابش غلط از کار در آمده. من یابوی وحشی سرکشی هستم که هیچ کس نمیتواند زورکی سوارم شود. اصلا باباجان برای اینکه دلم را سبک کنم میخواهم برایت یک کاغذ بنویسم. اما برایت نمیفرستم. نگه میدارم پیش خودم. تو راحت باش و آسوده بمیر.
«سید جانم از خدا میخواهم که پیش از تو بمیرم و جان کندن و مردن تو را نبینم. با اینکه زنده بودن تو باعث میشود که من زجر وجود این زن را تحمل کنمو دم نزنم ولی باز هم میخواهم که سالهای سال زنده بمانی. اما همین که تو از رنج این زندگی راحت شدی من هم از دست این زن خودم را راحت خواهم کرد. تو این را نخواهی شنید که من زنم را طلاق دادهام. تو از این قضیه ناراحت نخواهی شد.
اصلا چه من زودتر بمیرم و چه تو عاقبت ما در یک جایی به هم میرسیم. من به این موضوع اعتقاد دارم هر دو میرویم زیر خاک. مرا ببخش که به آن دنیا اعتقاد ندارم و به ریش هیچ کدام از این کلم به سرهای نورانی و بی نور، زنده و مرده تره خرد نمیکنم. اگر تو زودتر بمیری من این سوهان روح را حتما ول میکنم. تا وقتی که سر قبرت میآیم، روی خاکت بیفتم و های های گریه کنم، بی این که دلهره داشته باشم که الان زنم سر میرسد و فحشم میدهد که چرا لباسهایت را خاکی کردهای!!!
یادت هست چقدر گیوههایمان را زیر سرمان میگذاشتیم و روی خاکهای کوچه و بیابانها میخوابیدیم؟
یادت هست اون شبی را که جلو کاروانسرای میر پنج کاشان خوابیده بودیم و جعفر قهوهچی آمد تا با من «ور برود» من از خواب پریدم و نعره کشیدم؟ حتما یادت هست که چطور نزدیک بود او را بکشی.
یادت هست آن سال که از قم به تهران میآمدیم؟ با آن الاغ بیست و شش تومانی که توی حسین آباد میش مستها خریده بودیم، میآمدیم تهران که به قول تو طحافی یعنی «طوافی» کنیم. بین راه عزیز آباد و حسین آباد کناره گردگیر غربتیها افتادیم. غربتیها میخواستند لختمان کنند. اما تو زرنگی کردی و گفتی: «ما سیدیم ما رو به جدمون پیغمبر ببخشید.» با آنکه مدرکی نداشتیم که ثابت کنیم سید هستیم غربتیها ما را لخت نکردند. حتی از ما معذرت هم خواستند. اما این غربتی که الان با خواهرش و دو تا تولههای من توی آن یکی اتاق خوابیده است با این که سواد دارد و شناسنامهام را هم خوانده و توی قباله عقد خودش هم اسم من «سید رضا» نوشته است یک لحظه از آزار من فروگذار نمیکند. اما بابا یک وقت فکر نکن که زن من نفهم است. برعکس خیلی هم فهمیده است. ولی حقیقت این است که اجداد من و تو آدمهایی بودن که همدیگر را میدریدند. غارربتیها ساده و خر بودند که آن روز از جد ما ترسیدند و ما را لخت نکردند.
سید جان! الهی زبانم لال بشود. اگر راستش را بخوای من به جدم اعتقاد ندارم. ازش هم نمیخوام که شر زنم را از سرم کم کند. همین که تو از این دنیا رفتی خودم خودم را از دست این زن که شاید در تیپ و طبقه خودش زن خیلی خوبی باش، خلاص میکنم. بگذار دلش خوش باشد که من خانه و زندگیام را برایش گذاشتم و رفتم.
سید جان! تو خستهای. احوال نداری. بس کنم. خداحافظ اما امیدوارم که سالهای سال از دست زنم راحت نشوم.